دانلود رمان بادبادک ب اثر خالد حسینی به صورت رایگان
دانلود رمان بادبادک ب اثر خالد حسینی به صورت رایگان pdf بدون سانسور
دانلود رمان بادبادک باز از خالد حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
ماجرا بین دو دوست یعنی امیر و حسن است. امیر و حسن هر دو با هم بزرگ شده اند و از یک پستان شیر خورده اند. امیر پسر یک ارباب است ولی حسن پسر خدمتکاری است که در خانه پدر امیر کار می کرد. حسن نمونه یک انسان پاک و بی غش بود که با تمام وجود خود را فدای امیر کرد. در جای جای زندگی حسن درد خفته به طوری که با خواندن داستان محال است بغض تمام وجودتان را نگیرد. یک انسان پاک که هر جا خود را فدا می کرد تا به امیر کمک کند، یک انسان وفادار…
خلاصه رمان بادبادک باز
من و حسن در زمان کودکی از درخت های سپیدار کنار راه ماشین رو خانه ی پدرم بالا می رفتیم، تکه آینه ای را برمی داشتیم، نور را به خانه ی همسایه ها می تاباندیم و عاصیشان می کردیم، با پاهای برهنه ی آویزان و جیب هایی پر از گردو و توت خشک روبروی هم روی دو شاخه ی بلند می نشستیم. به نوبت آینه را به دست می گرفتیم، توت می خوردیم و هره کره کنان به طرف هم پرتاب می کردیم، هنوز هم حسن را بالای آن درخت می بینم نور خورشید از لابه لای برگ های درختان روی صورت کمابیش گرد کاملش بازی می کند، صورتی مثل عروسک های چینی که از چوبی سخت تراشیده باشند
دماغ نخ با پره های گشاد و چشم هایی تنگ بادامی مثل برگ های خیزران، چشم هایی که با تغییر نور طلایی به سبز و حتی آبی می زد. هنوز هم می توانم گوش های کوچک و چانه ی نوک تیزش را ببینم: انگار مثل زایده ای بعدا به صورتش اضافه شده همچنین شکاف لب بالایش در طرف چپ دوخط عمودی که انگار ابزار عروسک ساز چینی کمی لغزیده یا نافرمان و بی دقت شده بود. گاهی بالای درخت ها با حسن حرف می زدم و او در این میان با قلاب سنگ به طرف سگ گله ی آلمانی یک چشم همسایه گردو پرتاب می کرد. حسن هیچ وقت دلش نمی خواست این کار را بکند اما اگر من از او می خواستم
از ته دل میخواستم، خواهشم را رد نمی کرد. بعلاوه وقتی قلاب سنگ دستش بود به کسی امان نمی داد، علی، پدر حسن ما را غافلگیر … می کرد و سخت از کوره در می رفت یا بهتر بگویم آنقدر کفری می شد که از آدم ملایمی مثل علی بر می آمد. انگشتش را تکان تکان می داد و اشاره می کرد از درخت بیاییم پایین. آینه را از دستمان می گرفت و چیزی می گفت که مادرش به او یاد داده بود. می گفت وقت نماز خواندن، شیطان نور آینه را روی آدم ها می اندازد تا حواسشان را پرت کند. همیشه پسرش را سرزنش می کرد و ادامه می داد: (و موقع این کار می خندد.) حسن سر به زیر می انداخت و…