دانلود رمان شبیه زنجیریم بدون سانسور
دانلود رمان شبیه زنجیریم بدون سانسور pdf بدون سانسور
دانلود رمان شبیه زنجیریم از نصیبه رمضانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
قصهی ماهورا و یک دختر موفق در کارش هست. حیطهی کاری خودش را دارد و اخر هفته هایش را کنار رعنا و میعاد میگذراند. تا اینکه میعاد برای یک قرار کاری و برای دو روز می رود. اما بعد از دو روز و حتی یک هفته برنمیگردد. همین بیخبری از میعاد باعث میشود ماهورا از کارهای میعاد سر در بیاورد و پای رفت و آمد کسی که همیشه از او دور بود، به حریم زندگی ماهورا باز شود…
خلاصه رمان شبیه زنجیریم
چند دقیقهایی بود که بیدار شده بودم و از لای چشم می دیدم که شمیم نان تازه خریده بود. صبحانه آماده کرد و حتی رو به من و برای خودم رو به خواب زدنم، چند باری شکلک در آورده بود. باز از رو نرفته بودم و همچنان در نقش ماهورای در خواب بودم. با شمیم، سال آخر دانشگاه دوست شدم. یک سال زودتر از من به عنوان مربی با این موسسه که برای همکار پدرش بود مشغول به کار شد. دوستی ما ادامه داشت تا زمانی که من دلم هوای این شهر چسبیده و دورتر از تهران رو کرد. به هوای بودن رضا که در چند کیلومتری اینجا گلخانه اش را راه اندازی کرد با پیشنهاد شمیم شروع به کار کردم.
هیچ کس علت انتخاب این جا رو نمی دانست. الا خودم و خدا و باز خودم. هر چند قرار نبود کسی هم خبر دار شود. اینجا رضا نزدیکتر بود. با جایی که همیشه آنجا بود و حتی گوشیش هم انتن نمی داد فاصله بود. و چه اتفاقی بهتر از این برای من که با شمیم به بهانه ی رفت و آمد مداوم، طبقه ی بالای موسسه ساکن شدیم. شمیم دوست خوبی بود که چند وقت پیش با یکی از اقوامشان نامزد کرد و قرار ازدواج شان بین بیقراری های همسرش برای این دختر ظریف، و پر شور، زودتر از موعد مقرر گذاشته شد. چشمم باز شده بود و نمیدانم از کی نگاه شمیم پلک هم نبسته بودم که لبم با دیدن لقمه ی بزرگ دستش کش آمد.
متوجه شدم که حین باز کردن یخچال برای بسته های درون کیسه سوت کشید. دلش خواست از خیار قلمی بردارد و لای لقمه اش بپیچاند و حتی گوجه ی درشتی را خالی خالی بخورد. میدانست کم شدن هر دانه اش چقدر برای ماهورا سخت هست ولی شمیم بود و نمیتوانستم به آخرین درخواست هایش دست رد بزنم. دوباره با پر کردن لیوانی پر چای دلش خواست صاحب این محصولات سفارشی را ببیند و من قصد نداشتم هیچ وقت از رضا برایش بگویم… همچنان دراز کشیده و پتو خودم را به تخت چسبانده بودم که پرده کنار زد. باران دوباره به شیشه های رو به رو قطره ها رو جا گذاشته بود که…