دانلود رمان خشم یک زن از مهدیه خجسته نگارش قوی
دانلود رمان خشم یک زن از مهدیه خجسته نگارش قوی بدون دستکاری و سانسور
دانلود رمان خشم یک زن از مهدیه خجسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
توی این قصه خشم یک زن خیانت دیده رو میبینیم. خیانت از همسرش! آتیش انتقامش انقدر شعله وره که با هیچ آبی خاموش شدنی نیست تا اینکه عشق سابقش سر و کله اش پیدا میشه و….
خلاصه رمان خشم یک زن
اشک هاش و پاک کرد و با صدای گرفته تری ادامه داد:«خاله منیره با سکوتش واقعیت و برای من روشن کرد. چشم های شرمنده و سر خم شده اش به من نشون داد که چیزی که دیدم حقیقت داره و حتی بیشتر چیزی بوده که فکر می کردم. اون روی انقدر دلم شکست که با همون حال رو به خاله منیره استادم و گفتم هیچوقت کسی و امیدوار نکن… تو با امید های واهی که به من دادی و حتی شهاب هم ازش خبر نداشت قلبم و شکوندی خاله منیره، با کدوم مرحم میشه ترمیمش کرد؟ همین و گفتم و از اون خونه برای همیشه اومدم بیرون تا فراموش کنم رویا هایی که برای خودم بافته بودم. حوا؟ من واقعا خواستم شهاب و فراموش کنم اما با این کارشون بیشتر من و توی تاریکی فرو بردن نگاه گنگی به شهاب کردم که سرش و پایین انداخت.
صدای گریه ی شیدا بیشتر شد با هق هق گفت:«منم قربانی بودم حوا… من… من… فقط خواستم.»..زن خوبی باشم نه بیشتر نه کم تر. بغضش دوباره شکست و با صدا گریه کرد چه کاری؟! از چی داره حرف میزنه؟ دستش و بالا گرفت و با نشون دادن عدد دو حرفش و شروع کرد دقیق دو ماه بعد بابام گفت شب قراره شهاب اینا بیان خواستگاری. انقدر دگرگون شدم که سریع به خاله منیره زنگ زدم. خوشحال بود و مدام می گفت دیگه قراره عروسم بشی. راستش خوشم اومده بود همه چیز و از یاد بردم و آرزو هایی که روشون و غبار گرفته بود بیدار شدن. گفت شهاب خودش خواسته که بریم خواستگاری! دیگه از تو چیزی نپرسیدم. گفتم حتما خودت با شهاب بهم زدی و رفتی.
اون شب گذشت و اومدن خواستگاری… اما من توی چشم های شهاب جز غم چیزی نمی دیدم. بیخیال غم توی چشم هاش بله گفتم. دیگه نمی خواستم از دستش بدم و چیزی برام مهم نبود. نه چیزی ازش پرسیدم و نه سعی کردم بفهمم مه چی شده. بلاخره بعد از دو هفته عروسی گرفتیم. تو دلم غوغا بود… بلاخره داشتم بهش می رسیدم روز عروسی تو آرایشگاه با خاله منیره و شیرین نشسته بودیم و منتظر شهاب… هر چی بهش زنگ می زدیم جواب نمی داد. نگران شده بودم و البته ترسیدم، فکر کردم برگشته پیش تو اما خاله منیره برگشت و توی صورتم گفت:«دیگه اگر خودشون هم بخوان مانع بزرگی بینشون هست که نمی تونن هم و ببینن.